در گذرگاهی شلوغ در یک روز سرد پاییزی پیرمرد کتاب فروشی که دردکان گرمش لم داده بود چشمش به پسرک گدایی می افتد ناگهان مهر پدری که سالیان دراز ی حسرتش را می خورد به سراغش می آید و قلبش مانند دریای متلاطم شده بود و امواجش را به سینه اش می کوبید او را مصمم کرد تا به هر قیمتی شده آن کودک را از ان سود جویان به ظاهر پدر و مادر از خدا بی خبر نجات دهد خود و همسرش را که عمری حسرتش را می خوردند صاحب اولادی کند.
نظرات شما عزیزان:
|